جدول جو
جدول جو

معنی بی طاقت - جستجوی لغت در جدول جو

بی طاقت
بی تاب، ناتوان، بی تاب و توان، ناشکیبا
تصویری از بی طاقت
تصویر بی طاقت
فرهنگ فارسی عمید
بی طاقت
(قَ)
مرکّب از: بی + طاقت، ضعیف و ناتوان. (آنندراج)، بدون توانایی. (ناظم الاطباء)، بی تاب و توان:
کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
ترا دیدم ببرنائی فسارآهخته و لانه.
کسایی.
در طاعت بی طاقت و بی توش چرایی
ای گاه ستمکاری با طاقت و با توش.
ناصرخسرو.
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی طاقت و بی هوش و بی توان.
ناصرخسرو.
گرچه بی طاقتم چو مور ضعیف
میکشم نفس و میکشم بارت.
سعدی.
خداوندان نعمت میتوانند
که درویشان بی طاقت برانند.
سعدی.
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش.
سعدی.
رجوع به طاقت شود.
- بی طاقت شدن، بی توان شدن. بی توش شدن: سر در بیابان نهاد و میرفت تا تشنه و بی طاقت شد. (گلستان، باب سوم)،
- بی طاقت گشتن، بی توان گشتن. بیتاب گشتن: سنگ پشت... آخر بی طاقت گشت. (کلیله و دمنه)،
لغت نامه دهخدا
بی طاقت
ضعیف و ناتوان، بی تاب
تصویری از بی طاقت
تصویر بی طاقت
فرهنگ لغت هوشیار
بی طاقت
بی تاب، بی صبر، بی قرار، کم حوصله، ناآرام، ناصبور
متضاد: حمول، شکیبا، صبور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی طالع
تصویر بی طالع
بدبخت، بی بهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کم طاقت
تصویر کم طاقت
دارای تاب و توان اندک
فرهنگ فارسی عمید
(قِ بَ)
مرکّب از: بی + عاقبت، بی فرجام. نافرجام. آنچه سرانجامش نیکو نبود و ببدی انجامد. (ناظم الاطباء) : پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست ؟ (سندبادنامه ص 230)، اما دستوران بی عاقبت، ابروار پیش آفتاب عدل او حجاب گشته اند. (سندبادنامه ص 134)، و رجوع به عاقبت شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
آنکه احتیاج ندارد. بی نیاز:
ور تو خود از حجت بی حاجتی
نه بتو مر حجت را حاجت است.
ناصرخسرو.
بی حاجتم بفضل خداوند لاجرم
اندر جهان ز هر که بمن نیست حاجتش.
ناصرخسرو، بی ارزشی. بی ارجی. بی قدری:
ترا فضیلت بر خویشتن توانم داد
ولیک فضلت نامردمی است و بی خطری.
آغاجی.
رجوع به معانی خطر شود، بی مشقتی. بی رنجی. بی زحمتی
لغت نامه دهخدا
بدون باقی، تمام و کمال، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)،
- بی باقی شدن، کامل شدن، (ناظم الاطباء)، بی سلیقه، چرکین، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
ناپاک. که طهارت نگرفته باشد. رجوع به طهارت شود
لغت نامه دهخدا
(طَ وَ)
مرکّب از: بی + طراوات، پژمرده و خشک. (آنندراج)، رجوع به طراوت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نافرمانی. طاعت و بندگی نکردن: نشنودم (خواجه احمد) که از وی تهوری و بی طاعتی که اندک دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222).
دلت گر ز بی طاعتی زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش.
ناصرخسرو.
بی طاعتی ای مرد همی کار ستور است
عار است مرا زین خر اگر نیست ترا عار.
ناصرخسرو.
بی طاعتی امروز چو تخمی است کزان تخم
فردا نخوری بار مگر انده و تیمار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرکّب از: بی + طالع، بی نصیب و بی بهره. بدبخت. محروم. (ناظم الاطباء) :
ندید دشمن بی طالعم هر آنچه بخواست
که دوست بر سر لطف آمده ست و دلداری.
سعدی (دیوان چ فروغی ص 752)،
رجوع به طالع شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرکّب از: بی + طاعت، بدون پرستش و عبادت. آنکه به بندگی نگراید:
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش
وین بیکناره جانور گشتند بنده یکسرش.
ناصرخسرو.
مردم از گاو ای پسر پیدا بعلم و طاعتست
مردم بی علم و طاعت گاوباشد بی ذنب.
ناصرخسرو.
امید است از آنان که طاعت کنند
که بی طاعتان را شفاعت کنند.
سعدی.
رجوع به طاعت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ قَ)
نامهربان. (ناظم الاطباء) : بازگردید و توبه کنید تا از دست او نجات یابید و وی نزدیکست که ببلوغ رسد و سخت بی رحم و بی شفقت است. (قصص الانبیاء ص 179).
اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد.
حافظ.
رجوع به شفقت شود، بی وفایی. ناسپاسی، فقدان صفات نیک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ناتوانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تن از بی طاقتی پرداخته زور
دل از تنگی شده چون دیدۀ مور.
نظامی.
موسی (ع) درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده گفت یا موسی دعا کن تا خدای کفافی دهد مرا که از بی طاقتی بجان آمدم. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ فَ)
از: بی + لطافت، دور از لطافت و نرمی. که لطیف نیست. نامطبوع وزشت و درشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به لطافت شود، بدون قصد. (یادداشت مؤلف) : تا آب دهان را از بیرون آمدن بی مراد بازدارد (لب) . (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
عجب ماند شه زان بهشتی سواد
که چون آورد خندۀ بی مراد.
نظامی.
، بدون مرشد:
از مریدان بی مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش.
نظامی.
و رجوع به مراد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شَقْ قَ)
مرکّب از: بی + مشقت، بدون زحمت و محنت. (ناظم الاطباء)، رجوع به مشقت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مرکّب از: بی + غایت، بی پایان. بی نهایت. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رها. لگام گسیخته. سرخود:
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
ازیرا سزا نیست اسرارحکمت
مراین بی فساران بی رهبران را.
ناصرخسرو.
ابلیس در جزیره تو برنشست
بر بی فسار سخت کش توسنش.
ناصرخسرو.
رجوع به افسار شود
لغت نامه دهخدا
کم تاو کم تاب آنکه تاب و توان و طاقتش اندک باشد، (آهو که مادر بود و دل کم طاقت تری داشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطاقتی
تصویر بیطاقتی
ناتوانی بی تابی ضعف، بی صبری ناشکیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طاقتی
تصویر بی طاقتی
تا سه ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر طاقت
تصویر پر طاقت
گرانجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیطاقت
تصویر بیطاقت
ناتوان ضعیف بی تاب، بی صبر ناشکیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طاعت
تصویر بی طاعت
بدون پرستش و عبادت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی غایت
تصویر بی غایت
بی پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طهارت
تصویر بی طهارت
ناپاک که طهارت نگرفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طراوت
تصویر بی طراوت
پژمرده خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی طالع
تصویر بی طالع
بی نصیب و بی بهره، بدبخت، محروم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی وقت
تصویر بی وقت
بی موقع، نا بهنگام
فرهنگ لغت هوشیار
پژمرده، خشک، زرد، ناخرم
متضاد: پرطراوت، بی رونق
متضاد: پررونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدبخت، بدشانس، بدطالع، بی اقبال، حرمان زده
متضاد: خوش طالع، اقبالمند، بی بهره، بی نصیب، محروم
متضاد: بهره مند، بهره ور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی رحم، بی محبت، سنگ دل، ظالم، نامشفق، نامهربان
متضاد: شفیق، مهربان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی صلاحیت، بی عرضه، ناشایسته، ناقابل، نالایق
متضاد: لایق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی طاقت، کم تحمل، کم حوصله، ناشکیب
متضاد: پرطاقت، حمول
فرهنگ واژه مترادف متضاد